عکس نهار
رامتین
۷۲
۲.۱k

نهار

۹ دی ۹۸
انگارداشتن دراتاقا رو باز میکردن دنبال شهاب رسیدن به در حموم وبایه لگد بازش کردن،وچشمشون به ما افتاد دهناشون از تعجب وامونده بود،گفتن بسم الله .اینا چرا اینجورین ،اینا کین یکیشون گفت انگار زن وبچه خودشن،این دیگه چه کفتاریه،اینارو این چند روز حبس کرده،حتما این سه چهار روزه که ما دم خونه کشیک میدادیم این بدبختام اینجا حبس بود،یا خداااااا ،با ناله گفتم توروخدا کمک کنید بچه ها دارن میمیرن.یکیشون اومد جلو کمک کنه اون دوتا گفتن ول کن شر به پا میشه کجا میبریشون انگار بچه ها مردن.ببریشون بیمارستان میگن تو کشتیشون پی شر میگردیا..بزن بریم تا پیرزنه پلیس خبر نکرده،دید در پایینو شکستیمو اومدیم تو هی جیغ جیغ میکرد که پلیسو خبر میکنم.بعد سه تایی فرار کردن.من به زور وچهار دست وپا اومدم نای ایستادن نداشتم بیرون همه جا خیس بود آب تا هالم اومده بود ولی بخاطر شیبی که کف خونه بطرف آشپزخونه داشت همش رفته بود تو آشپزخونه و از راه آب رفته بود.حتی یک قطره هم بطرف در ورودی نرفته بود.واقعا اگر این چندتا شر خر نیومده بودن دنبال وصول چکشون ما اون تو مرده بودیم.گاهی عدو شود سبب خیر.رفتم سمت گوشی خواستم با اورژانس تماس بگیرم دیدم یکی گفت یالله یالله وصدای بیسیم اومد ،پلیسا اومده بودن.گفتم بچه ها بچه ها تو حمومن،رفتن بچه ها رو آوردن بیرون وفکر کنم من دیگه بیهوش شدم ،چشممو باز کردم دیدم بیمارستانم ما سه،چهار روز بی غذا تو حموم گیر افتاده بودیم ،بعدم شماره شمارو دادم وبقیشم که میدونید.همگی میخکوب شده بودیم حتی مامور نیروی انتظامی،پدرم گفت سرکار ،ما از این نامرد شکایت داریم واونم راهنماییمون کرد برا تشکیل پرونده.چندین روز طول کشید تا بچه ها تو بیمارستان وتحت نظارت حالشون خوب بشه،خیلی خدا بهشون رحم کرده بود که زنده موندن اگر اون شهاب دیونه آبم قطع میکرد که دور از جون مرده بودن.بعد از کلی دوندگی دادگاه شهابو محکوم کرد به اقدام علیه قتل وتحت تعقیب قرار گرفت،هر چند که از اون روز کلا آب شده بود رفته بود تو زمین وبعدم بصورت غیابی طلاق شادیو گرفتیم.شادی وبچه هاش اومدن شهر خودمون وطبقه بالا ی خونمون زندگی کردن.ماهها گذشت تا آسیبهای روحیشون خوب بشه.تقریبا دوباره تبدیل شدیم به یه خانواده معمولی.یه روز یه فیلم رسید بدست شادی ،شهاب پر کرده بود برای معذرت خواهی ازشادی در واقع گرفتن رضایت شادی برای پس گرفتن شکایتش ،به من گفت داداش بیا فقط خودمو خودت ببینیم به کسی هم نگو...

نشستیم نگاه کردیم،انگار شادی حتی از دیدن فیلمش به تنهایی میترسید ،از من خواست همراهیش کنم یه وقت از تو فیلم بهش حمله نکنه،باور کردنی نبود،انگار شهاب نبود یه پیرمرد چروکیده وژولیده، اونهمه عضله کجا رفته بود،حتی یه دونه دندونم تو دهنش نمونده بود،داروها شدیدا روش اثر گذاشته بود،اگر خالکوبی کنار گردنش معلوم نبود باور نمیکردیم شهابه،کلی حرف زد از خاطرات گذشته وقربون صدقه شادی میرفت که ببخشش واشتباه کرده ودلش برا بچه ها تنگ شده وتصمیم داره ترک کنه.شادی از وسط فیلم ادامه نداد وفیلمو شکست وانداخت دور ،گفت از یه سوراخ دوبار نیش نمیخورم،بسه.
دوماه نشد که مادرشوهرش تماس گرفت وجیغ وداد ونفرین که شما پسرمو کشتین.شهاب مرده بود گویا قلبش یکباره از کار افتاده بود.شادی گفت راحت شدیم شرش کم شد.
کار من شده بود سر کار رفتن وبردن واوردن بچه های شادی به کلاس و...تا کمبود پدرو متوجه نشن، منم کم کم سنم بالا می رفت.گاه گاهی مادرم اینا زمزمه می کردن که دیگه وقتشه زن بگیری وما دلمون جشن وسر وصدا ودل خوشی میخواد.خودشون یه دختر برام پیدا کردن از فامیلا شوهر شیوا بودن،بسیار خانواده محترم ودر عین حال پولداری بودن. رفتیم خواستگاری تک دختر بود ،پدر ومادرش پیر بودن ،بعد سالها دوا درمان بچه دار شده بودن.ده سال از من کوچکتر بود ،هجده سالش بود چندین بار رفتیم واومدیم،باهم حرف زدیم همه چی عالی بود خانواده ها همو پسندیدن،پدرشو پدرم ساعتها باهم حرف میزدن واز هم خوششون اومده بود،من ویگانه هم باهم حرفامونو زدیم.دختر ساده وخوبی بود وکم حرف.فقط یکم لوس وشل و ول بود.مادرم اینا گفتن شاید چون تک فرزند بوده وپدر ومادرش نازپرورده بارش آوردن اینطوریه کم کم خوب میشه و زن زندگی میشه .
قرار عقد رو گذاشتیم گفتن فعلا یه عقد محضری کنیم وبعد جشن بگیریم،اونا ببشتر فک وفامیلشون یا تهران بودن یا خارج.تو شهرمون کسی رو نداشتن.
عقد کردیم با مهریه هزاروسیصد وهشتاد وهشت سکه که سال عقدمون بود.
کلی براش خرید کردم سعی کردم بهترینها رو براش بخرم،پدرش نزاشت خودش بیاد برا خریدا عقد گفت هر گلی زدید سرخودتون زدید،فقط برا حلقه وسرویس طلا یکساعته سریع با مادرش رفتیم ویه حلقه وست نسبتا سنگین برداشت،همین.کلا تا دم عقد فقط همون یه بار رو اجازه دادن باهم بریم بیرون.پدرش اخلاقا خاص خودشو داشت.
...